وقتی از تفکر مثبت حرف میزنیم، یعنی اکنون تفکر مثبتی نسبت به شرایط نداریم. اما دوست داریم داشته باشیم. در اغلب کتابهای موفقیت، خواندهایم که با تفکر مثبت میتوانیم به اهدافمان برسیم. پس انگیزه رسیدن به نداشتهها ما را وادار به تلقین تفکر مثبت میکند.
بدترین نوع دروغ، فریب دادن خودمان است. در این حالت، ما به خودمان دروغ میگوییم یا حقیقت را از خودآگاهمان میپوشانیم. بعد از مدتی هم آن دروغ را باور میکنیم. این کار در دراز مدت باعث از دست رفتن قدرت تشخیص حقیقت از دروغ میشود.
ناخودآگاه و تقابل آن با عقل و منطق
ناخودآگاه ما انسانها به شدت زودباور و پیش داور است. وقتی تلقین به احساسی میکنیم، ناخودآگاه ما آن را باور میکند. برای آزمودن چنین حقیقتی میتوانید یک بار به حالت اخم ساختگی و یک بار به حالت لبخند مصنوعی یک مسئله ریاضی را حل کنید. در کدام حالت، انرژی بیشتری مصرف میکنید؟!
اما عقل و منطق ما دروغ بودن آن را میداند. به همین دلیل تلقین و تظاهر به حس خوب، حال به هم زن و مشمئز کننده است. وقتی ناخودآگاه ما دروغ را برخلاف عقل و منطق ما باور کند، دچار تعارض شناختی میشویم. همان حالتی که در هنگام عدم تطابق گفتار و رفتار در ما پیش میآید. این تعارض به تدریج ما را از پا میاندازد.
- خدایا ممنون که ماشین X را به زندگیام آوردی
- خدایا شکر که سلامتیام را به من برگرداندی
- خدایا ازت ممنونم که یک شغل عالی را برایم دست و پا کردی
- خدایا از اینکه درآمدم را ۲ برابر کردی، بینهایت ممنونم
کلمات فوق را هر روز جلوی آینه به صورت تلقین وار به خورد مغزمان میدهیم تا بلکه اتفاق ویژهای بیفتد و به هدفمان برسیم. طنز ماجرا آنجاست که به چیزی که میخواهیم برسیم، “هدف” میگوییم. درحالی که ذات هدف، تلاش برای رسیدن به آن است؛ نه منتظر شدن برای در آغوش گرفتن آن. این وارد عمل شدن و تلاش کردن است که هدف را روز به روز نزدیک میکند. اما تلقین تفکر مثبت، بیشتر در ردیف رویابافی و انفعال قرار میگیرد.
تظاهر به موفقیت و اثر کتابهای موفقیت و انگیزشی
وقتی هم که موفق و شاد و خوشحال و زیبا باشیم، نیازی به جار زدن آن نیست. نیازی هم نیست که جلوی آینه به خودتان گوشزد کنید که شاد و موفق هستید. نیازی نیست با یک خنده مصنوعی عکس سلفی بگیرید و آن را به اشتراک بگذارید. بهترین نوع شادی و خوشبختی، شاد بودن، ثروتمند بودن، هدفمند بودن و موفق بودن در عین گمنامی است.

در الفبای موفقیت که در کتابهای انگیزشی تدوین و تبیین شدهاند، ناامیدی هرگز اتفاق نمیافتد. شما یک قهرمان هستید که با هر بار شکست خوردن دوباره با تلقین تفکر مثبت به راهتان ادامه میدهید و تا به هدف نرسیدهاید دست از تلاش برنمیدارید. هر روز جلوی آینه میایستید، خودتان را مدح و ستایش میکنید، همسر و فرزندانتان را میبوسید و لبخند زنان به سمت محل کارتان و شغلتان که عاشقش هستید، میروید. گاهی هم در کانالهای اجتماعی، آپ میکنید که “من هستم، من شاد هستم، من موفقم، با قدرت به سمت هدف میروم، زمین خوردم با قدرت پاشدم، کم نمیارم…” و از این حرفها.
غُر زدن بس است. حالا راهکار چیست؟
به خودمان دروغ نگوییم. با واقعیت روبرو شویم. واقعا اشکالی ندارد بعضی از روزها حال ما خوب نباشد. قرار نیست برای برطرف کردن درد، هربار مسکن بخوریم. باید به حل ریشهای مشکل برویم. وقتی تلقین به خوشحالی و موفقیت و تفکر مثبت میکنیم، مشکل را با یک مسکن، پنهان میکنیم. اما دروغ بودن آن در اعماق وجودمان به تلخی میزند.
به جای این کارها بهتر است با واقعیت به صورت تمام رخ روبرو شویم و فکری برای ریشه یابی و حل مشکل به صورت اصولی و ریشهای کنیم. وگرنه بعد از مدتی این مشکل با قدرت بیشتری برمیگردد و تلخی و ناامیدی حاصل از آن ما را به تدریج از پا میاندازد.
وقت آن رسیده که بر روی چیزهایی که واقعا برای ما مهم هستند، تمرکز کنیم. نه بر روی مواردی که کتابهای انگیزشی، برنامههای تلویزیونی و شبکههای اجتماعی توصیه میکنند.
با اهمیت دادن به مواردی که در زندگی ما اهمیت ندارند، باعث کم شدن خوشبختی و شادی در زندگیمان میشویم. بهتر است یاد بگیریم به چیزهای کمتر اما با ارزشتر تاکید کنیم. در غیر این صورت در آخر عمرمان میفهمیم که برای چیزهای بیارزشی تلاش کردهایم و عمر خودمان را هدر دادهایم.
درس آموختههایی از کتاب هنر ظریف بیخیالی، مارک منسن.
نظر شما در این مورد چیست؟ آیا شروع تلخ و پایان خوش بهتر از شروع با دروغ و سرگردانی در پایان نیست؟