روزی از روزهای گرم و شرجی تابستان صبح زود بیدار شدم و برای پنبه چینی به همراه داییهایم سوار بر یک تویوتا هایلوکس آبی رنگ مدل ۱۹۸۷ شدیم و راه افتادیم.
مثل همیشه هنوز کار را شروع نکرده، لایه نازکی از عرق تمام بدنم را پوشانده. مزرعه از دور پیداست. انگار قسمتی از مزرعه در این هوای جهنمی، برفی است. آن خطی که به صورت انتزاعی بین قسمت چیده شده و دست نخورده مزرعه پنبه وجود دارد، مهمترین مشخصه نقش داشتن کوچکترین داییام در روند پنبه چینی کارگران است. چون هم اوست که دیسیپلین را در کارگری هم رعایت میکند.
از صبح سوالی اذیتام میکند. اخیرا در تلویزیون دیدم که فردی که به نظر مهندس میآمد و لحن توصیهگرانهای داشت، میگفت کشاورزان به جای پنبه، گندم و برنج و… باید به باغداری روی بیاورند. اما نگفت که چه درختی را کجا بکاریم. اصلا آب از کجا بیاوریم. تازه تا کی بشینیم تا میوه بده؟ تا میوه بده از کجا ارتزاق کنیم؟ آها شاید هم راهی باشد تا درخت بکاریم و تا به بار بشیند، بین درختا پنبه، گندم یا سیر بکاریم! نمیشه که تا درختا میوه بدن، زمین رو خالی گذاشت.
اصلا ولش کن بذار بپرسم شاید به فکر داییهام نرسیده که هرسال فقط پنبه میکارن!
پرسیدم: چرا هر سال پنبه میکاریم؟ چرا مثلا گوجه نمیکاریم؟ چرا درخت نمیکاریم؟
اولی گفت: گوجه زود خراب میشه و باید زود فروخته بشه یا رب بشه. اما پنبه رو یکجا میشه به کارخونه داد.
دومی گفت: چرا درخت بکاریم؟ پنبه درآمد خوبی داره.
پرسیدم: مگه از درآمد کاشت درختان میوه اطلاع دارین که میگین؟
گفتند: نه نداریم اما چی بکاریم؟ کی میوه میده؟ تا موقعی که میوه بده چیکار کنیم؟
گفتم: خب چرا قسمتی از مزرعه را آزمایش نکنیم و درخت میوه نکاریم؟
گفتند: برو بابا بزرگ رو راضی کن تا بکاریم.
رفتم و همین سوالات رو دوباره پرسیدم، اما بابا بزرگ هیچی نگفت؛ فقط لبخند زد و یک اسکناس ۵۰ تومانی (تک تومانی) به من داد.
بعدها فهمیدم که علاوه بر اینکه آگاهی کافی از نگهداری درخت و انتخاب نوع درخت وجود نداره، دسترسی مطمئن به آب برای آبیاری هم وجود ندارد.
درست است که تا همین امروز بر روی آن زمینها هیچ درختی کاشته نشده اما در سالهای بعد از گوجه فرنگی و اسفناج گرفته تا سیر و نخود فرنگی بر روی آن زمینها کاشته شدند.
تا اینجای کار از آن روز هیچ درسی نگرفتم. درس را موقعی گرفتم که حقالزحمه دریافت کردیم. ما از قرار چیدن هر کیلو پنبه ۱۰ تومان، حقالزحمه داشتیم. معمولا ۱۰ کیلو پنبه میچیدم. آن هم در زمانی که یک شیشه نوشابه و یک عدد کلوچه نادری، جمعا ۵۰ تومان بود. اغلب روزها نوشابه و کلوچه را نوش جان میکردم و با ۵۰ تومن به خانه برمیگشتم.
اما آن روز ۵ کیلو بیشتر نچیده بودم و از نوشابه و کلوچه خبری نبود.

آن روز من مسئول توسعه آن مزرعه نبودم؛ اکنون هم نیستم. نمیدانم که آیا رویاپردازی کردن و سوال پرسیدن به چیدن پنبه کمتر و پیامد آن یعنی نصف شدن دستمزدم میارزید یا نه. اما آن روز انگار نیاز داشتم تا کمی احساس خودبرتر بینی کنم. تا یاس و تلخی کار کردن در آن هوای شدیدا گرم و شرجی را به تخفیف دهم. تا بتوانم در یک Trade-Off بسیار دردناک، خرید دوچرخه و کنسول بازی را با تلخی کار کردن در آن شرایط سخت، در دو سمت کفههای ترازو، متوازن کنم.
و مهمتر از همه اینها:
برای اینکه سوختی برای حفظ انگیزه و ادامه دادن پیدا کنم…
مانند آن روزی که روبه روی همکارم نشستم و گفتم: ازم تعریف کن!
برخی اوقات ما به سوخت محرک نیاز داریم. سوخت محرک میتواند یک هدیه کوچک، یک نوشیدنی گرم یا سرد، یک مرخصی ساعتی، یا حتی تحسین کلامی از سوی همکار باشد. همه به آن نیاز دارند. پذیرا باشیم و ببخشیم. ممکن است هرکدام از ما به این خوشیهای کوچک نیاز داشته باشیم. و بدتر آنکه ممکن است برخی از ما لبه پرتگاه باشیم و فقط یک تحسین کلامی ما را نجات دهد و به ادامه مسیر ترغیب کند. روبه رشد باشید…