پدرم می‌خواست مهندس نفت شوم اما…

صنایع غیر جذاب و کسل کننده

پ.ن

مثل تمام کسانی که در دهه ۶۰ متولد شده‌اند (اواخر دهه ۶۰)، انتخاب رشته تحصیلی و رفتن به دانشگاه، تنها چیزی بود که نشان دهنده موفقیت باشد. من و همه همکلاسی‌هایم ساعت‌ها به کتابهای درسی خیره می‌شدیم و چشمان خود را از کاسه درمی‌آوردیم. فقط به امید اینکه ذره‌ای بهتر از رقیبان خود در سراسر کشور، درس را بفهمیم. آنقدر برای کسب رتبه عالی در کنکور سراسری شوق داشتم که خون در رگهایم تا سرحد سوزاندن رگ‌هایم داغ می‌شد.

اول

برای رسیدن به هدف، شاید این شوق تمام آن چیزی نباشد که نیاز داشتم؛ اما موتور محرک من بود. به طور خستگی ناپذیری درس می‌خواندم و به پیش می‌رفتم. مثل یک گلادیاتور شده بودم. هرچه کتاب آموزشی بود، مطالعه کرده بودم. یادم می‌آید که دبیر عربی ما بسیار معلم با دانش و دلسوزی بود. در هرجلسه تکلیف تجزیه و ترکیب جملات کتاب را بین هم کلاسی‌ها تقسیم می‌کرد.

بسیاری از دوستانم در عربی ضعف بودند. به همین دلیل به جرات می‌گویم تمام کتاب عربی سوم دبیرستان را برایشان تجزیه و ترکیب کردم. شاید هم به همین دلیل بود که در کنکور سراسری عربی را ۷۰ درصد زدم. همین اتفاق برای درس ادبیات نیز افتاد (۹۲%زدم). ما در کلاس ادبیات دبیرستان نمونه دولتی، همیشه ترغیب به مطالعه گلستان و بوستان سعدی می‌شدیم.

هدف پدرم، نه خودم!

پدرم دوست داشت مهندس شوم. آن هم مهندس نفت. شاید تنها آرزویش همین بود. اما این آرزوها، اهداف و آرزوهای من نبودند بلکه آرزوهای تحقق نیافته خود و اطرافیانش بودند. با این حال رتبه مناسبی کسب کردم و همه از نتیجه بدست آمده شگفت زده شدند. سپس از مهندسی راه آهن دانشگاه علم و صنعت سر در آوردم. پس از گذشت تنها ۲ ماه فهمیدم که دانشگاه جای من نیست.

از همه رشته‌های مهندسی متنفر بودم. انگار برای چیز دیگری ساخته شده بودم. اما من تاوان سنگینی برای قبولی داده بودم. به این آسانی نمی‌توانستم کنار بکشم. با این حال هرچه تلاش می‌کردم کمتر نتیجه می‌گرفتم. احساس می‌کردم کارهای بیهوده انجام می‌دهم. این شرایط را تحمل کردم. تا اینکه وقت امتحان فوق لیسانس رسید. در امتحان فوق لیسانس هم با یک نتیجه متوسط، در رشته مهندسی سازه دانشگاه صنعتی شاهرود قبول شدم.

در آن مقطع فقط دوست داشتم کتابهای مختلف و متنوع بخوانم. جنگ و صلح، مادام بواری، مبنای روانشناسی هیلگارد، کتابهای ایزاک آسیموف، شعرهای فروغ فرخزاد، کتابهای برایان تریسی، مالکوم گلدول، دن اریلی و دارن هاردی و کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت، گوشه‌ای از مطالعاتی بود که آن زمان داشتم. دوست داشتم ساعت‌ها در کتابخانه بشینم و فقط کتابهای رمان بخوانم.

به مطالعه کتابهای مختلف اشتیاق عجیبی داشتم. اما وقتی کار به مطالعه مکانیک سیالات، مقاومت مصالح، تحلیل سازه‌ها و طراحی پل می‌رسید، حالم به هم می‌خورد. حداکثر تا نیم ساعت می‌توانستم دوام بیاورم. در آن زمان واقعا احساس درماندگی می‌کردم و افسردگی شدیدی داشتم. سعی می‌کردم هر روز صبح کمی بدوم تا جسم و روحم را برای لحظه رهیدن از آن قفس بزرگ که میله‌هایش دیده نمی‌شدند، حفظ کنم.

با هر بدبختی بود در ۵ سال کارشناسی را با معدل نازل به پایان رساندم. بعد از آن به شدت حالت تعلیق را تجربه می‌کردم. نمی‌دانستم باید چکار کنم. می‌ترسیدم به خدمت سربازی بروم. آری واقعا می‌ترسیدم. مثل یک بچه ننه! تنها راه چاره برایم ادامه تحصیل بود. البته بازهم بیشتر فشارهای پدرم بود.

فوق لیسانس و نمایان شدن کورسوی امید

فوق لیسانس را هم فقط به خاطر پدرم ادامه دادم. سرگردان بودم. دقیقا مانند شتری که سرش را بریده‌اند اما همچنان با تن بی سر سرگردان و شوریده حال است. همیشه برایم سوال بود که انسان باید چگونه راه خود را انتخاب کند که هم به علاقه خود برسد، هم موفق شود و هم به پول کافی دست یابد.

پس شروع به تحقیق کردم. در بین جستجو‌ها به وبسایت متمم رسیدم. سری استعداد یابی را شروع به مطالعه کردم. هرچه جلو می‌رفتم بیشتر با واقعیت خودم روبرو می‌شدم. وقتی سری استعدادیابی تمام شد، نشستم و روراست با خودم به نتیجه رسیدم که هرچه سریعتر مسیر زندگی خودم را انتخاب کنم، وقت کمتری از دست می‌دهم و آینده را زودتر خواهم ساخت.

بعد از تجربه چندین شغل و مهارت، وارد حوزه نوشتن در وب شدم و به دیجیتال مارکتینگ به شدت علاقمند شدم. حالا در حال پیشروی در این سرزمین جدید هستم. دقیقا در سال ۹۵ مسیر زندگی خودم را تغییر دادم و در یک اقدام جسورانه از فوق لیسانس با معدل بالا، آنهم در ترم ۴ که فقط پایان نامه برایم مانده بود، انصراف دادم.

دلیل‌ام برای تغییر مسیر زندگی، فقط بحث علاقه هم نبود. بلکه با بررسی دقیق‌تر فهمیدم کار و زندگی در حرفه مهندسی بسیار سخت‌تر از بحث مارکتینگ دیجیتال است. باید به کاری مشغول می‌شدم که تا ۵۰ سال آینده ربات و هوش مصنوعی نتوانند انجام دهند. به همین دلیل با نوشتن شروع کردم.

و در آخر

تجربه آزادی و رهایی بعد از آن از لذت‌هایی بود که هیچوقت تجربه چشیدن آن نصیبم نشده بود. تنها چیزی که برایم مانده بود کامپیوتر شخصی‌ام بود. با استفاده از آن تمام مهارت‌های مورد نیازم را یاد می‌گیرم.

هرساله افراد زیادی جهت تحقق آرمان‌ها و اهداف والدین و اطرافیان خودشان وارد دانشگاه می‌شوند. تصمیم آنها براساس انتخاب خودشان نیست. به همین دلیل پس از مدتی مجبور می‌شوند رشته خود را دوست داشته باشند.

وقتی براساس معیارهای خودت انتخاب نکنی، بعدا مجبور می‌شوی آن را دوست داشته باشی!

یعقوب دلیجه

۱۶ آذر ۱۳۹۹

یعقوب دلیجه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *